به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست


سلام

قسمت اول  ،  قسمت دوم  ،   قسمت سوم


قسمت چهارم


آوازۀ عشق مجنون باعث بدبختی و خانه نشینی لیلی شد.
مردم قبیله به رییس قبیله شکایت کردند که جوانی شوریده باعث بدنامی قبیلۀ ما شده است. هر روز مثل یک سگ در حوالی قبیله پرسه می‌زند و مدام در حال غزل‌سُرایی و غزل‌خوانی است. او می‌خواند و سایرین از او می‌آموزند. باید که او را خوب گوشمالی داد تا دیگر در این اطراف دیده نشود.
رییس قبیلۀ لیلی عصبانی شد و شمشیرس را کشید و فریاد ن گفت با همین شمشیر جواب او را می‌دهم. 
این خبر به گوش پدر مجنون رسید که مردی متعصب و خون‌ریز قصد کشتن مجنون را دارد و اگر سریع اقدام نکنی سر از تن پسرت جدا خواهد شد.
پدر به دوستان و همسالان مجنون  متوسل شد تا او را بیابند و از چشم کینه‌توز امیر متعصب قبیلۀ لیلی پنهان کنند. اما هر چه بیشتر می‌گشتند کمتر از او اثری می‌یافتند.


هر سو به طلب شتافتندش

جستند ولی نیافتندش


گفتند: مگر کاجل رسیدش

یا چنگ درنده‌اش دریدش


گریان همه اهل خانه او

از گم شدن نشانه او


 سرانجام رهگذری در خرابه‌ای بدو برخورد که می‌نالید و با اشعار سوک عاشقانه بر حال تباه خویش نوحه‌سرایی می‌کرد. خبر را به قبیلۀ بنی عامر رساند و بار دیگر پدر بی‌نوا به سراغ پسر رفت و به نصیحت او پرداخت:


گفت: ای ورق شکنجه دیده 

چون دفتر گل ورق دریده


ای شیفته چند بی‌قراری؟

وین سوخته چند خامکاری؟


چشمِ که رسید در جمالت؟

نفرینِ که داد گوشمالت؟


خونِ که گرفت گردنت را؟

خارِ که رسید دامنت را؟


از کار شدی، چه کارت افتاد؟

در دیده کدام خارت افتاد؟


مانده نشدی ز غم کشیدن؟

وز طعنه دشمنان شنیدن؟


بس کن هوسی که پیش بردی

کآبِ من و سنگ خویش بردی


بنشین و ز دل رها کن این درد

آن به که نکوبی آهن سرد


 پدر پسر را نصیحت می‌کند که از این عشق دست بردارد چرا که اگر همچنان ادامه دهد آبروی او و خودش را می‌برد. از او می‌خواهد که در این عشق صبر پیشه گیرد بلکه از این طریق بتواند به مراد دل دست یابد. از او می‌خواهد که در خانه بماند و کمتر آواره کوه و بیابان باشد، چرا که هر لحظه امکان مرگش هست. به او می‌گوید که شاه قبیله لیلی در کمین اوست و از پسر می‌خواهد که مراقب جانش باشد.

پدر مجنون از ترس جان فرزند سعی در به راه آوردن و دور ساختن او از قبیله لیلی داشت، اما عشق مجنون به لیلی مانع از مصلحت‌اندیشی و بیم جان می‌شد.

 از طرفی لیلی بیچاره با آن همه ناز و دلستانی، در فراق مجنون خونین دل و از ترس بدگویان، خانه نشین بود.

 نه توان آن را داشت که غم خود را با دیگری در میان گذارد و نه امکان این را داشت که از حال و روز مجنون خبری به دست بیاورد.


می رفت نهفته بر سر بام

نظاّره کنان ز بام تا شام


تا مجنون را چگونه بیند

با او نفّسی چگونه گوید


او را به کدام دیده جوید

با او غم دل چگونه گوید


از بیم رقیب و ترس بدخواه

پوشیده به نیمشب زدی آه


چون شمع به زهر خنده می‌زیست

شیرین خندید و تلخ بگریست


 لیلی تنهای تنها و از یار جدا مانده، بی‌همدم و هم‌زبان، زندانی حصار تعصبات قومی و قبیله‌ای بود:

 لیلی منتطر و گوش به زنگ بود تا بلکه از رهگذران کوچه نام و پیام مجنون را بشنود. ترانه های عاشقانه مجنون ورد زبان مردم شده بود و نوجوانان قبیله غزل‌های او را به آواز می‌خواندند. لیلی این آوازها را از آن سوی حرم می‌شنید و به مدد طبع سخنور در پاسخ هر پیامِ دلدار غزلی می‌سرود و بر رقعه‌ای می‌نوشت و از فرازِ دیوار خانه به کوچه می‌افکند تا مگر رهگذری آن را برگیرد و بخواند و به گوش مجنون برساند.


زین گونه میان آن دو دلبند

می‌رفت پیام گونه‌ای چند


زآوازه آن دو بلبل مست

هر بَلبَله‌ای که بود، بشکست


 اما بدخواهان بلفضول این اندازه رابطه را هم نتوانستند تحمل کنند.

سرانجام فصل زمستان و گذشت و بهار آمد.

 در فصلی به این زیبایی، لیلی با جمعی از دختران قبیله به تماشای باغ و بستان رفت. در حین گردش رهگذری از آوازهای مجنون می‌خواند:


کای پرده درِ صلاح کارم

امّید تو باد پرده دارم


مجنون به میان موج خون است

لیلی به حساب کار چون است؟


مجنون جگری همی خراشد

لیلی نمک از که می‌تراشد؟


مجنون به خدنگ خار سفته ست

لیلی به کدام ناز خفته ست؟


مجنون به هزار نوحه نالد

لیلی چه نشاط می‌سگالد؟


مجنون همه درد و داغ دارد

لیلی چه بهار و باغ دارد؟


مجنون ز فراق دل رمیده ست

لیلی به چه راحت آرمیده ست؟


 لیلی با شنیدن این آواز حالش دگرگون گشت و اطرافیان به راز او پی بردند. وقتی به خانه آمدند یکی از دختران به دیدار مادر لیلی رفت و داستان عشق پنهان او را به مادر رساند تا هر چه زودتر چاره‌ای بیندیشد و درد او را دوا سازد.

 مادر با شنیدن این خبر حیرت‌زده ماند که چه رفتاری را با او در پیش گیرد؟ با خود می‌گفت: اگر او را به حال خود رها کنم، شیدا و از خود بیخود می‌شود. اگر او را به صبر راهنمایی کنم او توانش را ندارد و هلاک می‌شود. با حسرت دختر حسرت می‌خورد و کاری از دستش بر نمی‌آمد.

 حال و روز لیلی همچون سابق بود و در غم و ناراحتی و دلتنگی غوطه‌ور بود:


لیلی که چو گنج شد حصاری

می‌بود چو ماه در عماری


می‌زد نفسی پرفته چون میغ

می‌خورد غمی نهفته چون تیغ


دلتنگ چنانکه بود، می‌زیست

بی‌تنگدلی به عشق در کیست؟


 یک روز لیلی به همراه همسالان خود برای گردش به باغ می‌رود، در راه جوانی از قبیله بنی‌اسد او را می‌بیند. جوانی که بسیار در نزد قوم عرب از منزلت بالایی برخوردار بود و در بین تمام قبایل و نزدیکان محبوبیت زیادی داشت. نام او ابن‌السلام بود و مال و اموال زیادی هم داشت.

 ابن سلام لیلی را می‌بیند و دلباخته او می‌شود.


ادامه دارد .




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مشاوره درمانی سايت تخصصي بانکست server78 عاشقانه های خاص William دانلود آهنگ جدید - دانلود موزیک - آهنگ های جدید Fernando Lori Christine دلنوشته شقايق گلزاده