به نام حضرت دوست که هر چه داریم داریم


سلام

لیلی و مجنون 

قسمت اول   

 قسمت دوم


در میان هم‌درسان قیس دختری از قبیلۀ دیگری وجود داشت:


آفت‌نرسیده دختری خوب

چون عقل به نامِ نیک منسوب

آراسته لعبتی چو ماهی

چون سروسهی نظاره‌گاهی


آهو چشمی که هر زمانی

کشتی به کرشمه‌ای جهانی


در هر دلی از هواش میلی

گیسوش چو لیل و نام "لیلی"


 قیس و لیلی در عالم کودکی با یکدیگر آشنا شدند و به هم انس گرفتند و سرانجام این همنشینی و همدرسی آنها به عشق کشید و آنها را به کلی از درس و علم باز داشت:

از دلداری که قیس دیدش

دل داد و به مهر دل خریدش


او نیز هوای قیس می‌جست

در سینۀ هر دو مهر می رست


این جان به جمال آن سپرده

دل برده ولیک جان نبرده


وان بر رخ این نظر نهاده

دل داده و کام دل نداده


یاران به حساب علم خوانی

ایشان به حساب مهربانی


یاران سخن از لغت سرشتند

ایشان لغتی دگر نوشتند


یاران ورقی به علم خواندند

ایشان نفسی به عشق راندند


 مدتی گذشت و آنها از درد عشقی که به جانشان افتاده بود، بی‌تاب و نا‌شکیبا شده بودند و همین امر باعث شد تا کم‌کم اطرافیان آنها متوجه علاقۀ آن دو نفر به یکدیگر شوند.

 راز لیلی و قیس در دهانها چرخید و در هر کوی و برزن از قصه آنها صحبت می‌شد. اگر چه این عشق در ابتدا تنها یک حس کودکانه بود اما از یک طرف به خاطر بی‌قراری بیش از حد قیس و از طرفی به دلیل شاخ و برگی که دیگران به آن داده بودند، حدیث این دلداری از مکتب به قبیله آنها رسید. پدر لیلی برای جلوگیری از این بی‌آبرویی او را در خانه زندانی کرد و ندیدن لیلی، قیس را بیش از پیش شیفته و مجنون نمود:


چون شیفته گشت قیس را کار

در چنبر عشق شد گرفتار


از عشق جمال آن دلارام

نگرفت به هیچ منزل آرام  


وانان که نیفتاده بودند

"مجنون" لقبش نهاده بودند        


لیلی چو بریده شد ز مجنون

می‌ریخت ز دیده درّ مکنون


مجنون چو ندید روی لیلی

از هر مژه‌ای گشاد سیلی


 حال و روز مجنون بعد از اینکه دیگر نمی‌توانست لیلی را ببیند روز به روز بدتر می‌شد:


می‌گشت به گرد کوی و بازار

در دیده سرشک و در دل آزار


می‌گفت سروده‌های کاری

می‌خواند چو عاشقان به زاری


او می‌شد و می‌زدند هرکس

"مجنون، مجنون" ز پیش و از پس


او نیز فسار سست می‌کرد

دیوانگیی درست می‌کرد


او در غمِ یار و یار ازو دور

دل پر غم و غمگسار ازو دور


چون شمع به ترک خواب گفته

ناسوده به روز و شب نخفته


هر صبحدمی شدی شتابان

سرپای در بیابان


مجنون دو - سه یار عاشق مثل خود پیدا کرده و تمام مدت با آنها بود و هر سحرگاه به همراه آنها به طواف ماه خود می‌رفت. به جز حرف درباره لیلی هیچ حرفی نمی‌شنید و چیزی نمی‌گفت و هر کس که در مورد موضوعی جز لیلی با او صحبت می‌کرد، نمی‌شنید و پاسخی به او نمی‌داد. قبیلۀ لیلی در نزدیکی کوهی به نام "نجد" قرار داشت و مجنون شب و روز در آنجا منزل کرده و در آنجا ساکن بود.

 همه آرزوی مجنون که دیگر درس و مکتب را رها کرده و سر به بیابان نهاده بود منحصر به این بود که هرچندگاه به حوالی قبیله لیلی رود و در فاصله‌ای از چادر او بایستد و به تماشایی دل خوش کند و عاشق و معشوق از فاصله‌ای دور و با زبان اشک و آه با یکدیگر معاشقه کنند:

مجنون رمیده دل چو سیماب

با آن دو سه یار نازبرتاب


آمد به دیار یار پویان

لبّیک‌ن و بیت گویان


می‌شد سوی یار دل‌رمیده

پیراهن صابری دریده


چون کار دلش ز دست بگذشت

بر خرگه یار مست بگذشت


قانع شده این از آن به بویی

وآن راضی از این به جستجویی


 اما سرانجام به حکم غیرت، مردان قبیله و فامیل لیلی، مجنون عاشق را از این دیدار محروم کردند و راه ورودش را به قبیله بستند و با این کار بر شوریدگی و شیدایی او افزودند:

چون راه دیار دوست بستند

بر جوی بریده پل شکستند


مجنون ز مشقت جدایی

کردی همه شب غزل‌سرایی


هر دم ز دیار خویش پویان

بر نجد شدی سرود گویان


سودازدۀ زمانه گشتی

در رسوایی فسانه گشتی


 کار جنون جوان بالا گرفت و نصیحت خویشان و نزدیکان موثر واقع نشد. پدر از ماجرای عشق و شیدایی فرزند خویش باخبر شد و با جمعی از بزرگان و محتشمان به چاره‌جویی نشست.

 پدر مجنون پس از م با بزرگان تصمیم گرفت که به خواستگاری لیلی برود.


ادامه دارد .



پ ن : ممنون از حضورتون که باعث دلگرمیه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Charles آموزش کامل سایت moneyberds گلبن طرح شرکت پیمانکاری ساختمان وبلاگ ویلا مد برای زندگی فوق العاده ریسمون رایانه Jennifer Darkob