به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
امروز بعد از چند روز تعطیلی رفتم سرکار ، و به معنای واقعی سرِکار رفته بودم
چون در روز تعطیل رسمی بعد از 13 بدر کسی برای خرید به بازار نمی آید(حداقل مشتریِ مربوط به کار ما نیست)
خلاصه ساعت 3 رضایت ارباب رو با تماس تلفنی جلب کردم و به امید غذای ِ گرمِ مامان پز ، روانه خانه شدم.
اما دریغ از حضور مادر در خانه و دریغ از غذای گرم.
باید کاری میکردم.بنابر این ساعت 4 دست به کار شدم. تصمیم گرفتم کاری کنم که بتونم خروجی کار رو به اشتراک بگزارم.(به اشتراک بگذارم؟ کدوم درسته؟)
سیب زمینی پوست کندم و از زیر رنده های آلمانی عبورشون داده و روغن سرخ کردنی بدون پالم اویلا رو در ماهیتابه ی گرانیتی آگرین ریخته و با اجاق گاز 5 شعله سینجر سرخشان کردم
در حین سرخ شدن سیب زمینی ها مرغ نیم پز را از یخچال در آوردم و ریز ریزشون کردم وکمی تفتشون دادم.
و گوجه فرنگی را شروع کردم به خُرد کردن
در همین حین بود که یار باز از ذهنم خطور کرد وتصمیم گرفتم با پوست گوجه یه گل رز بسازم.
فکرم مشغول شد و سیب زمینی ها کمی زیادی سرخ شدند.
البته نا گفته نماند که چشم مادر به دور کمی هم زعفران بهش اظافه کرده بودم.
ای یار آنقدر نیامدی تا در کنار انواع اقسام هنر هایم، آشپزی را هم یاد گرفتم
هرچند که میدانم به دست پخت های تو نمیرسند.*_^
شاید این وبلاگ نفس های آخر خود را میکشد و هر چه بادا باد میگویم
دیروز در حیاط خانه مان چند قاصدک جمع شده بود .
باز مرا یاد تو انداخت در چندین سال قبل که تو چند قاصدک از حیاط ما جمع کردی
نمیدانم آن قاصدک ها را برای چه و یا برای که میبردی، اما من با قاصدک ها چند پیغام به تو فرستادم.
پ ن 1: غذا در عرض 35 دقیقه آماده شد. در حین پخت و پز اغلب ظرف ها رو که استفاده کرده بودم رو هم شستم :D
پ ن 2: نصف غذا موند و مامانم شب اومد خونه و دید از زعفرونش استفاده کرده ام
پ ن 3 : خودم گوشه ای از غذارو سیب زمینی نریختم تا ببینید زیر سیب زمینی ها سس مایونز هست و زیر اون هم مرغ ها قرار گرفته اند (یوقت نگین بی سلیقه است)
به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست
قسمت 1 ، قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4
قسمت 5
ابنالسلام شخصی را با شیربهای بسیار به خواستگاری لیلی میفرستد. وی به لیلی و خانواده او وعدعه هزار گنج شاهی و گلههای حیوانات را داد تا بلکه به این شیوه بتواند نظر مساعد آنها را به خود جلب کند. وقتی واسطه به سراغ خانواده لیلی میرود و در مورد خواستگاری ابن سلام از لیلی صحبت میکند، پدر و مادر لیلی از او میخواهند که مدتی به آنها فرصت دهد، چرا که لیلی قدری بیمار است و در حال حاضر نمیتواند به عقد کسی در بیاید. هر گاه که لیلی به حالت عادی بازگشت، ما به شما خبر میدهیم که برای عقد بیایید.
لیلی مغموم و ناراحت در گوشه خانه نشسته بود و از طرفی مجنون سرگردان و سرگشته کوه و بیابان بود. یکروز جوانی به نام "نوفل" که از شمشیر ن عرب بود در حین شکار مجنون را میبیند:
دید آبلهپای دردمندی
بر هر مویی ز مویه بندی
محنتزدهای غریب و مهجور
دشمنکامی ز دوستان دور
نوفل چون پریشانحالی و آشفتگی مجنون را میبیند، از حال و روز او میپرسد، یکی از ملازمانش قصۀ عشق مجنون را بازگو میکند و داستان عشق مجنون باعث تاثر نوفل شده و او را تحت تاثیر قرار میدهد. مجنون را به پیش خود میخواند و او را در کنار سفرۀ خود مینشاند و به او امیدواری میدهد که لیلی را به زور هم که شده به عقد تو در میآورم. مجنون که از حال خویش باخبر و از وصل لیلی ناامید بود، به نوفل هشدار میدهد که:
او را به چو من رمیدهخویی
مادر ندهد به هیچ رویی
گل را نتوان به باد دادن
مهزاده به دیوزاد دادن
او را سوی ما کجا طواف است
دیوانه و ماهِ نو گزاف است
مجنون میگوید که خانواده لیلی او را به عقد من در نمیآوردند، هیچگاه گلی را به دست باد نمیسپارند چون باعث نابودی او میشود.
اما نوفل در خواستهاش اصرار دارد و به حکم غرور جوانی و خوی جوانمردی سوگند یاد کرد که من نه مثل یک گرگ بلکه مثل یک شیر برای خواسته تو میجنگم و تا زمانی که تو را به خواستهات نرسانم دست از طلب بر نمیدارم. اما تو هم به من قول بده که دست از این شوریدگی برداری و مدتی صبر و وقار پیشه کنی تا این تهمت دیوانگی از تو برخیزد و خانواده لیلی با خیال راحت او را به دست تو بدهند.
چند مدت به شادی و سرخوشی گذشت، مجنون که همچنان در آرزوی وصال لیلی و به امید وفای نوفل دل خوش کرده و آرام گرفته بود، با گذشت دو سه ماهی سودای عشق به سرش زد و روزی در یکی از بزمهای شادخواری ترانهای به این مضمون خواند:
ای فارغ از آه دردناکم
بر باد فریب داده خاکم
صد وعده مهرداده بیشی
با نیم وفا نکرده خویشی
پذرفته که پیشت آورم نوش
پذیرفته خویش کرده فرموش
آورده مرا بدلفریبی
وا داده به دست ناشکیبی
دادیم زبان به مهر و پیوند
و امروز همی کنی زبانبند
صد زخم زبان شنیدم از تو
یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل رخت بر بست
دریاب وگرنه رفتم از دست
نوفل با شنیدن عتاب مجنون، به یاد قولی که به او داده بود افتاد و بسیج خواستگاری کرد و با صد سوار زبده جنگاور به قبیله لیلی رفت. چون به نزدیکی قبیله لیلی رسید، قاصدی فرستاد و دختر را طلبید، و با شنیدن جواب رد، به جنگ تهدیدشان کرد.
کار نوفل و قبیله لیلی به جنگ کشید. در غوغای این کارزار مجنون حالی عجیب و رفتاری دیوانهوار داشت. گاهی به قبیلۀ لیلی کمک میکرد و گاهی مقابل سپاه نوفل میجنگید! یکی از سواران نوفل در کار مجنون حیران ماند و ملامتش کرد که:
ما از پی تو به جان سپاری
با خصم تو را چراست یاری؟
و پاسخ نامعقول مجنون بر حیرت سوار افزود. مجنون پاسخ میدهد آن سوی جنگ، یار من است و من چگونه میتوانم طرف یار خود را نگیرم؟ جان من جایی است که یارم است و اولین شرط عشق به پیش یار مردن است. وقتی در حق خود این را روا دارم به شما چه کمکی میتوانم بکنم؟
پس از نبردی خونین چون جنگاوران قبیله لیلی از همراهان نوفل بیشتر بودند، حامی مجنون با همه پایمردی و شجاعت، سپاه خویش را حریف ایشان ندید، دست از جنگ کشید و از در آشتی درامد و قاصدی نزد کسان لیلی فرستاد.
هر دو دسته جنگ را رها کردند و نوفل به میان سپاه خود بازگشت. مجنون دلشکسته از صلح نوفل با زخم زبان به جانش افتاد که: آفرین بر تو، بهتر از این کاری نبود که انجام دهی؟ این بود آن همه تعریف از شمشیر و سپاه و زور و بازو و قدرت مهار کردنت؟ به واسطه این یاری کردن تو برای همیشه از یار و معشوقم دور شدم و تمام زحماتم بر باد رفت.
نوفل جوانمرد با نرمی و دلجویی، به توجیه رفتار خویش پرداخت و گفت که تعداد یارانم کم بود و سپاه دشمن بسیار، به ناچار تن به صلحی مصلحتی دادم تا در فرصت مناسب لشگر مناسبی فراهم کنم و به آنها حمله کرده و به عهدم با تو وفا کنم.
نوفل لشگری دیگر فراهم کرد و به قبیله تاخت. در جنگ دوم، نوفلیان پیروز شدند. پیران قبیله لیلی زنهار جویان به نزد نوفل آمدند، و او تسلیم کردن لیلی را شرط پایان جنگ قرار داد. پدر لیلی غمگین و پریشانخاطر به پای نوفل افتاد و گفت: اگر دختر مرا برای خودت میخواهی من راضیم و یا اگر آتش بپا داری و بخواهی او را بسوزانی یا به چاهش بیندازی و یا با تیغ شمشیر او را بکشی، حرفی ندارم و مطیع فرمان تو هستم. اما من دختر خودم را به آن مرد دیوانه (مجنون) نمیدهم. این ناجوانمرد آیندهای ندارد و آواره دشت و کوه و بیابان است. همه آبروی خود و خانوادهاش را برده و هم من را بی آبرو میکند.
سپس تهدید میکند که: اگر که به حرف من گوش کرده و این لطف و در حق من بکنی که هیچ، در غیر اینصورت به قبیله برمیگردم و سر دخترم را میبرم و در پیش سگ میاندازم تا از شر ننگ او خلاص شوم. در این میان دختر مرا سگ بخورد بهتر است از اینکه به یک مرد دیوانه دهم.
نوفل از گفتار پدر لیلی حیران میماند. یاران او هم در تایید سخنان پدر لیلی برخاستند و از دیوانگیهای مجنون شکایت کردند. یاران نوفل به او شکایت میبرند که مجنون حال و روز طبیعی و ثبات ندارد ما به خاطر او به جنگ رفتیم و او در جنگ به سپاه دشمن یاری میرساند. ما به خاطر او تیر به دشمن میانداختیم و او برای ما شمشیر میکشید. او اصلا عاقل نیست گاهی میگرید و همزمان ناخودآگاه به خنده میافتد. اگر لیلی را به عقد او در آوری عاقبت این وصلت چیزی به جز غم نیست و برای تو جز خجالت چیزی به همراه نخواهد داشت.
تهدید پیرمرد و شماتت همراهان، نوفل را از اصرار بیشتر منصرف کرد و خطاب به پدر لیلی گفت:
من گرچه سرآمد سپاهم
دختر به دلِ خوش از تو خواهم
چون میندهی دل تو داند
از تو به ستم که میستاند؟
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
سلام
قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم
قسمت چهارم
آوازۀ عشق مجنون باعث بدبختی و خانه نشینی لیلی شد.
مردم قبیله به رییس قبیله شکایت کردند که جوانی شوریده باعث بدنامی قبیلۀ ما شده است. هر روز مثل یک سگ در حوالی قبیله پرسه میزند و مدام در حال غزلسُرایی و غزلخوانی است. او میخواند و سایرین از او میآموزند. باید که او را خوب گوشمالی داد تا دیگر در این اطراف دیده نشود.
رییس قبیلۀ لیلی عصبانی شد و شمشیرس را کشید و فریاد ن گفت با همین شمشیر جواب او را میدهم.
این خبر به گوش پدر مجنون رسید که مردی متعصب و خونریز قصد کشتن مجنون را دارد و اگر سریع اقدام نکنی سر از تن پسرت جدا خواهد شد.
پدر به دوستان و همسالان مجنون متوسل شد تا او را بیابند و از چشم کینهتوز امیر متعصب قبیلۀ لیلی پنهان کنند. اما هر چه بیشتر میگشتند کمتر از او اثری مییافتند.
هر سو به طلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند: مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درندهاش دریدش
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او
سرانجام رهگذری در خرابهای بدو برخورد که مینالید و با اشعار سوک عاشقانه بر حال تباه خویش نوحهسرایی میکرد. خبر را به قبیلۀ بنی عامر رساند و بار دیگر پدر بینوا به سراغ پسر رفت و به نصیحت او پرداخت:
گفت: ای ورق شکنجه دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری؟
وین سوخته چند خامکاری؟
چشمِ که رسید در جمالت؟
نفرینِ که داد گوشمالت؟
خونِ که گرفت گردنت را؟
خارِ که رسید دامنت را؟
از کار شدی، چه کارت افتاد؟
در دیده کدام خارت افتاد؟
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کآبِ من و سنگ خویش بردی
بنشین و ز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
پدر پسر را نصیحت میکند که از این عشق دست بردارد چرا که اگر همچنان ادامه دهد آبروی او و خودش را میبرد. از او میخواهد که در این عشق صبر پیشه گیرد بلکه از این طریق بتواند به مراد دل دست یابد. از او میخواهد که در خانه بماند و کمتر آواره کوه و بیابان باشد، چرا که هر لحظه امکان مرگش هست. به او میگوید که شاه قبیله لیلی در کمین اوست و از پسر میخواهد که مراقب جانش باشد.
پدر مجنون از ترس جان فرزند سعی در به راه آوردن و دور ساختن او از قبیله لیلی داشت، اما عشق مجنون به لیلی مانع از مصلحتاندیشی و بیم جان میشد.
از طرفی لیلی بیچاره با آن همه ناز و دلستانی، در فراق مجنون خونین دل و از ترس بدگویان، خانه نشین بود.
نه توان آن را داشت که غم خود را با دیگری در میان گذارد و نه امکان این را داشت که از حال و روز مجنون خبری به دست بیاورد.
می رفت نهفته بر سر بام
نظاّره کنان ز بام تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفّسی چگونه گوید
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده به نیمشب زدی آه
چون شمع به زهر خنده میزیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
لیلی تنهای تنها و از یار جدا مانده، بیهمدم و همزبان، زندانی حصار تعصبات قومی و قبیلهای بود:
لیلی منتطر و گوش به زنگ بود تا بلکه از رهگذران کوچه نام و پیام مجنون را بشنود. ترانه های عاشقانه مجنون ورد زبان مردم شده بود و نوجوانان قبیله غزلهای او را به آواز میخواندند. لیلی این آوازها را از آن سوی حرم میشنید و به مدد طبع سخنور در پاسخ هر پیامِ دلدار غزلی میسرود و بر رقعهای مینوشت و از فرازِ دیوار خانه به کوچه میافکند تا مگر رهگذری آن را برگیرد و بخواند و به گوش مجنون برساند.
زین گونه میان آن دو دلبند
میرفت پیام گونهای چند
زآوازه آن دو بلبل مست
هر بَلبَلهای که بود، بشکست
اما بدخواهان بلفضول این اندازه رابطه را هم نتوانستند تحمل کنند.
سرانجام فصل زمستان و گذشت و بهار آمد.
در فصلی به این زیبایی، لیلی با جمعی از دختران قبیله به تماشای باغ و بستان رفت. در حین گردش رهگذری از آوازهای مجنون میخواند:
کای پرده درِ صلاح کارم
امّید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خون است
لیلی به حساب کار چون است؟
مجنون جگری همی خراشد
لیلی نمک از که میتراشد؟
مجنون به خدنگ خار سفته ست
لیلی به کدام ناز خفته ست؟
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط میسگالد؟
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد؟
مجنون ز فراق دل رمیده ست
لیلی به چه راحت آرمیده ست؟
لیلی با شنیدن این آواز حالش دگرگون گشت و اطرافیان به راز او پی بردند. وقتی به خانه آمدند یکی از دختران به دیدار مادر لیلی رفت و داستان عشق پنهان او را به مادر رساند تا هر چه زودتر چارهای بیندیشد و درد او را دوا سازد.
مادر با شنیدن این خبر حیرتزده ماند که چه رفتاری را با او در پیش گیرد؟ با خود میگفت: اگر او را به حال خود رها کنم، شیدا و از خود بیخود میشود. اگر او را به صبر راهنمایی کنم او توانش را ندارد و هلاک میشود. با حسرت دختر حسرت میخورد و کاری از دستش بر نمیآمد.
حال و روز لیلی همچون سابق بود و در غم و ناراحتی و دلتنگی غوطهور بود:
لیلی که چو گنج شد حصاری
میبود چو ماه در عماری
میزد نفسی پرفته چون میغ
میخورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود، میزیست
بیتنگدلی به عشق در کیست؟
یک روز لیلی به همراه همسالان خود برای گردش به باغ میرود، در راه جوانی از قبیله بنیاسد او را میبیند. جوانی که بسیار در نزد قوم عرب از منزلت بالایی برخوردار بود و در بین تمام قبایل و نزدیکان محبوبیت زیادی داشت. نام او ابنالسلام بود و مال و اموال زیادی هم داشت.
ابن سلام لیلی را میبیند و دلباخته او میشود.
ادامه دارد .
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
سلام
از اون جایی که خودم وقتی داستان رو میخوندم کنجکاو بودم ادامشو ببینم چی میشه
یک شب در میان سعی میکنم قسمت جدید از داستان لیلی و مجنون رو ارسال کنم.
لیلی و مجنون
پدر مجنون عزم قبیلۀ لیلی میکند و اهالی قبیله که از آمدن سید عامری باخبر میشوند به استقبال او می روند.
سران قبیله لیلی دلیل آمدن سید عامری را پرسیدند و او پاسخ داد:
گفتا که مرادم آشناییست
آن هم ز پی دو روشناییست
سپس رو به پدر لیلی کرد و گفت:
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند تو را ز بهر فرزند
کاین تشنهجگر که ریگزاده ست
بر چشمۀ تو نظر نهاده ست
سپس به شیوۀ عربها و متمولین به تفاخر میپردازد :
معروف ترین این زمانه
دانی که منم در این میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و کینه دارم
پدر مجنون به این شیوه لیلی را خواستگاری میکند و اما پدر لیلی جنون و دیوانگی قیس را بهانه کرد و میگوید تا زمانی که پسرت سالم نشود دختر به قبیله شما نمیدهم.
پدر و بزرگان قبیله مجنون رنجیدهخاطر و ناامید باز میگردند و مجنون را نصیحتها کرده و صدها دختر را برای ازدواج به او پیشنهاد میدهند.اما مجنون به هیچ روی سر نصیحت شنیدن نداشت و جز نام لیلی نقشی بر لوح ضمیرش نمینشست. از ملامت خویشان بیقراریش بیشتر شد و شیون کنان و جامه دران سر در کوی و برزن نهاد و نالههای دردمندانهاش در قبیله پیچید :
ای بیخبران ز اشک و آهم
خیزید و رها کنید راهم
من گم شدهام مرا مجویید
با گمشدگان سخن مگویید
تا کی ستم و جفا کنیدم؟
با محنت خود رها کنیدم
و در حالی که آواره کوی و بیابان شده با خود زمزمه میکرد:
ای راحت جان من کجایی؟
در بردن جان من چرایی؟
جرم دل عذرخواه من چیست؟
جز دوستیت گناه من چیست؟
بردی دل و جانم، این چه شور است؟
این بازی نیست، دست زور است
بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست
ای ماه نو ام ستارۀ تو
من شیفتۀ نظارۀ تو
گر بیند طفل تشنه در خواب
کو را به سبوی زر دهند آب
شوریدگی مجنون تا به آنجا پیش رفت که خویشان و اطرافیان به پدرش توصیه کردند که او را برای شفا به خانه خدا ببرد.
پدر مجنون قبول کرد و منتظر موسم حج شد، چون زمانش فرا رسید، با تلاش و کوشش فراوان مجنون را راهی کرد. پدر به محض اینکه خانه خدا را مشاهده کرد به سوی او شتافت و از عمق دل و جانش شفای فرزند را خواستار شد. او را به سمت کعبه برد و فرزند را در سایه خانه خدا نصیحت کرد:
گفت: ای پسر، این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقۀ کعبه حلقه کن دست
کز حلقۀ غم بدو توان رست
از خداوند بخواه که تو را از این شیفتگی و شوریدگی نجات داده و به راه آورد و رستگار سازد:
گو: یارب، ازین گزافکاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
یکی از زیباترین صحنههای تصویرشده در داستان لیلی و مجنون همین قسمت است که پدر مجنون با یک دنیا امید او را به خانه خدا برده و شفای او را میخواهد و حتی مجنون را ترغیب میکند که آزادی خود را از این عشق بخواهد اما عکسالعمل مجنون بسیار زیبا و خارج از تصور است. شنیدن کلمه "عشق" حال مجنون را منقلب کرد و او که تا آن لحظه با سکوتش امید بهبودی را در دل پدر پیر افزوده بود، زار زار به گریه افتاد و در اوج گریه قهقهای سرداد:
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست، پس بخندید
از جای چو مارِ حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
امروز منم چو حلقه بر در
در حلقۀ عشق جان فروشم
بیحلقۀ او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدایی
کاین است طریق آشنایی
من قوت ز عشق میپپذیرم
گر میرد عشق، من بمیرم
پروردۀ عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
یارب ، به خدایی خداییت
وانگه به کمال پادشاییت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند، اگرچه من نمانم
از چشمۀ عشق ده مرا نور
وین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق وا کن
لیلی طلبی ز دل رها کن
یارب، تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
اما پدر دلشکسته که آرزوی بهبودی مجنون را بر باد رفته و تلاشهای خود را بیثمر دید، با شنیدن سخنان او دست از نصیحت فرزند کشید و او را به حال خود رها کرده و با دلی پر از اندوه به قبیله بازگشت.
ادامه دارد .
از جمله قسمتهایی که اشک از چشمانم جاری ساخت، همین مناجات مجنون درکعبه وخانه خدا بود
به نام حضرت دوست که هر چه داریم داریم
سلام
لیلی و مجنون
در میان همدرسان قیس دختری از قبیلۀ دیگری وجود داشت:
آفتنرسیده دختری خوب
چون عقل به نامِ نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سروسهی نظارهگاهی
آهو چشمی که هر زمانی
کشتی به کرشمهای جهانی
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام "لیلی"
قیس و لیلی در عالم کودکی با یکدیگر آشنا شدند و به هم انس گرفتند و سرانجام این همنشینی و همدرسی آنها به عشق کشید و آنها را به کلی از درس و علم باز داشت:
از دلداری که قیس دیدش
دل داد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس میجست
در سینۀ هر دو مهر می رست
این جان به جمال آن سپرده
دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده
دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی
ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند
ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی به علم خواندند
ایشان نفسی به عشق راندند
مدتی گذشت و آنها از درد عشقی که به جانشان افتاده بود، بیتاب و ناشکیبا شده بودند و همین امر باعث شد تا کمکم اطرافیان آنها متوجه علاقۀ آن دو نفر به یکدیگر شوند.
راز لیلی و قیس در دهانها چرخید و در هر کوی و برزن از قصه آنها صحبت میشد. اگر چه این عشق در ابتدا تنها یک حس کودکانه بود اما از یک طرف به خاطر بیقراری بیش از حد قیس و از طرفی به دلیل شاخ و برگی که دیگران به آن داده بودند، حدیث این دلداری از مکتب به قبیله آنها رسید. پدر لیلی برای جلوگیری از این بیآبرویی او را در خانه زندانی کرد و ندیدن لیلی، قیس را بیش از پیش شیفته و مجنون نمود:
چون شیفته گشت قیس را کار
در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام
نگرفت به هیچ منزل آرام
وانان که نیفتاده بودند
"مجنون" لقبش نهاده بودند
لیلی چو بریده شد ز مجنون
میریخت ز دیده درّ مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی
از هر مژهای گشاد سیلی
حال و روز مجنون بعد از اینکه دیگر نمیتوانست لیلی را ببیند روز به روز بدتر میشد:
میگشت به گرد کوی و بازار
در دیده سرشک و در دل آزار
میگفت سرودههای کاری
میخواند چو عاشقان به زاری
او میشد و میزدند هرکس
"مجنون، مجنون" ز پیش و از پس
او نیز فسار سست میکرد
دیوانگیی درست میکرد
او در غمِ یار و یار ازو دور
دل پر غم و غمگسار ازو دور
چون شمع به ترک خواب گفته
ناسوده به روز و شب نخفته
هر صبحدمی شدی شتابان
سرپای در بیابان
مجنون دو - سه یار عاشق مثل خود پیدا کرده و تمام مدت با آنها بود و هر سحرگاه به همراه آنها به طواف ماه خود میرفت. به جز حرف درباره لیلی هیچ حرفی نمیشنید و چیزی نمیگفت و هر کس که در مورد موضوعی جز لیلی با او صحبت میکرد، نمیشنید و پاسخی به او نمیداد. قبیلۀ لیلی در نزدیکی کوهی به نام "نجد" قرار داشت و مجنون شب و روز در آنجا منزل کرده و در آنجا ساکن بود.
همه آرزوی مجنون که دیگر درس و مکتب را رها کرده و سر به بیابان نهاده بود منحصر به این بود که هرچندگاه به حوالی قبیله لیلی رود و در فاصلهای از چادر او بایستد و به تماشایی دل خوش کند و عاشق و معشوق از فاصلهای دور و با زبان اشک و آه با یکدیگر معاشقه کنند:
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار نازبرتاب
آمد به دیار یار پویان
لبّیکن و بیت گویان
میشد سوی یار دلرمیده
پیراهن صابری دریده
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
قانع شده این از آن به بویی
وآن راضی از این به جستجویی
اما سرانجام به حکم غیرت، مردان قبیله و فامیل لیلی، مجنون عاشق را از این دیدار محروم کردند و راه ورودش را به قبیله بستند و با این کار بر شوریدگی و شیدایی او افزودند:
چون راه دیار دوست بستند
بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدایی
کردی همه شب غزلسرایی
هر دم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدی سرود گویان
سودازدۀ زمانه گشتی
در رسوایی فسانه گشتی
کار جنون جوان بالا گرفت و نصیحت خویشان و نزدیکان موثر واقع نشد. پدر از ماجرای عشق و شیدایی فرزند خویش باخبر شد و با جمعی از بزرگان و محتشمان به چارهجویی نشست.
پدر مجنون پس از م با بزرگان تصمیم گرفت که به خواستگاری لیلی برود.
ادامه دارد .
پ ن : ممنون از حضورتون که باعث دلگرمیه
عکس مربوط به 24 دی 97
به نام خدا
سلام
در شهری به نام تبریز در استانی به نام آذربایجان شرقی در دومین روز از اردی بهشت که شما در شهر های دیگر احتمالا با تی شرت رفت و آمد میکنین، ما پالتو پشمی بر تن می کنیم ، کلاه بر سر میگذاریم و شالگردن هایمان را تا زیر چشم بالا می آوریم تا از سوز سرما حدالامکان جلوگیری کنیم.
سال گذشته همین روز ها بود که بر خود وعد دادم تا از آذین بندی جشن نیمه شعبان امسال عکس منتشر کنم. هرچند این احتمال وجود داشت که بعد انتشار تصاویر از آشنای غریب ، به آشنای قریب تبدیل خواهم شد . اما تقریبا تمام ذوق و شوقم را بر کف گذاشتم و آنچه از دستم بر می آمد را دریغ نکردم.
از همان سال گذشته از میان طرح هایی که به ذهنم می رسید یکی را انتخاب کردم و در اوقات فراغت روی آنها ایده پردازی میشد. دی ماه سال گذشته طرح به تصویب رسید رفته رفته تمرکز روی پروژه بیشتر میشد و بر تعداد کمک کنندگان می افزود. تا اینکه دو روز آخر در دو شیفت و 24 ساعته کار کردیم. هرچند 60-50 درصد طرحی که در نظر داشتیم اجرا شد ، اما خدا رو شکر که قابل قبول همگان قرار گرفت.
شدت فشار کاری به قدری بود که چند بار بین دوستان درگیری لفظی صورت گرفت ، حتی خودِ من با دوست صمیمی یک روز در حالت نیمه قهر بودیم.
14 شعبان باران زیادی بارید. در دو سرپیچ چراغ آب جمع شده بود و هی فیوز می پرید. با مهندس برق آقای تماس گرفتم که گفت محمد من تبریز نیستم و در شهرستانم. خودت تلاش کن . آنجا بود که جای خالی یک مهندس برق احساس شد !
مسئولیت تقریبا گردن من بود ، فقط چند دقیقه فرصت داشتم ، و از بین چندین چراغ مشکل از کجابود ؟ نمیدانستم. :(
چند محلی که به آنها شک داشتم را بررسی کردم ولی مشکل هنوز حل نشده بود . یک بار که قیوز را بالا زدم یکی از لامپ ها ترکید . رفتم سراغش و آب جمع شده را بیرون ریختم و یک بار دیگر همین موضوع تکرار شد. کم کم مراسم شروع میشد یکی از دوستان پرسید چه خبر ؟ موضوع را گفتم ، گفت بسم الله بگو فیوز رو بزن و من هم به گفته او عمل کردم و تا امروز هنوز مشکلی پیش نیامده.
واین کلیپی جزئی از آذین بندی که در دوم اردیبهشت فیلم برداری شده و هوا شدیدا برفیست !
آیه ای که آقای کریمی میخونن آیه 88 سوره یوسف هست که میتونه نجوا با امام زمان عج هم باشه
تصمیم بر این است که فعلا این آخرین نوشته ام باشد ، منتها من از آنهایی هستم که همیشه بعد خداحافظی تازه حرفهای مهم به ذهنم میاد . مثلا چند وقت پیش برا کسی جواب مینوشتم بعد از کلی فکر کردن تازه بعد از ارسال جواب مطالب جدیدی به ذهنم رسید ولی دیگر سودی نداشت.
بنابر این نمیتوانم به طور قطعی از وبلاگ خداحافظی کنم. خب البته که از نوشتن دست برنمیدارم شاید در جایی دیگر و در کویی دیگر بعد ها ادامه دادم .
پیام هایتان را میخوانم و جواب خواهم داد . و اگر بتوانم نظر ندهم نوشته هایتان را هم دنبال میکنم.
پیشنهاد میکنم فیلک را باکیفیت اصلی اینجا دانلود کینین و ببینید
پ ن 1: و اصلا فکر نمیکردم روزی خداحافظی از وبلاگ اینقدر سخت باشد.
پ ن 2: ناگفته نماند قبل از صرف هزینه های آذین بندی ، به سیل زدگان از طرف دوستان کمک هایی ارسال شده بود.
به نام خدا
نامه ای به محمدِ اولِ دیماهِ سالِ نود و دو
سلام
محمد، این نامه از سمتِ خودت در 17 مهر ماه 98 نوشته میشودیعنی 5سال و 9 ماه و 16 روز بعدت. پنج سالی عجیب و پر از حوادث تلخ و شیرین. همین ابتدا نشانی به تو میگویم تا حرف هایم را باور کنی و بدانی که خودت هستم. حرفی که غیر از خودت کسِ دیگری خبر ندارد.
همین چند روز پیش که در خانه دلبرت بودی ، وقتی همه مبهوت تماشای سریال آوایِ باران بودند، از فرصت استفاده کردی و محو تماشای یار گشتی؛ و چنان مبهوت او شدی که از آن قسمت سریال چیزی نفهمیدی . این را تا کنون جز خودت کس دیگری نمیدانست ، حالا که فهمیدی خودت هستم ، به نصیحتِ تجارب پنج ساله ام گوش کن. شاید کمتر رنج کشیدی.
به نام خدا
رفته بودم حموم ، یهو آب رفت گوشم. یاد چند سال پیش افتادم. یک روزِ تابستانی در حوضِ حیاطمان کلی آب بازی کردم. و غافل از آبِ رفته به گوش، عصرِ همان روز ، آبِ درونِ گوشم چرک کرده بود و دردِ بسیار بسیار بدی داشت . دردی که از ناحیه داخلیِ گوش و وسط سَرَم بود و غیرِ قابلِ لمس. برای تسکین درد هر کاری کردم، بالا پایین پریدم .دور حیاط دویدم ؛ فائده ای نداشت. مادرم پشتِ گوشم زنجبیل کشید و خوابیدم . کمی بعد آب خارج شد و آن دردِ سخت برطرف شد. هنوز با گذشت 15-16 سال وقتی یادِ اون روز می افتم گوشِ راستم سوت می کشد.
به نظرم دردِ زخمی که میشه لمس کرد ؛ خیلی قابلِ تحمل تر از دردهاییست که غیرِقابل لمس اند. فرض کن زخمی روی پوست باشه وقتی دست بروی زخم میزاری ، کلی از درد کمتر میشود.
اما امان از دردهای نهانی؛ مثل سردرد - یا مثلا شنیدین اونائی که سنگ کلیه دارن چقدر درد میکشند. از رو شکم هم نمیشه درد رو التیام بدن . فکر کنم دوست دارن شکمشون رو پاره کنن و با دست سنگ کلیه رو بردارن ، اما . اما نمیشه
الآن من چهارسالی هست که رو قسمتِ بالایی قلبم ، احساس سنگینی میکنم. و نمیتونم دست روی زخمم بگذارم.
دکتر هم رفته ام ، قرص صورتی هم خورده ام . دست به سینه هم می گذارم ، اما هیچ کدام فائده ای ندارد. دوست دارم مثل زنجبیلی که مادر به گوشم کشید ، یکی که همین نزدیکی هاست بیاید و مرحمی بر زخم و دردم بگذارد.
98/7/6
به نام خدا
چهار سال پیش چنین روزایی به زعم خود یکی از خوشبخت ترین افراد روی زمین بودم. روزهایی که کاش تمام نمی شدند. تمامی آرزوهایم در آن چند روز برآورده می شدند. روزگار کاملا بر وفق مراد بود. بهترین ماه زندگی ام بود. اما حیف که زیاد طول نکشید و خیلی زودتر از آنچه تصورش را میکردم تمام شد.
اوقات خوشی که با دوست بسر شد. باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود. از بی خبری ها نگویم و از بی حاصلی ها سر به کجا بگذارم.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
دلم برای آن روزها تنگ شده . سینه ام برای آن روز های با تو بودن به تنگ آمده. چند روزیست که بدجور هوای آن ایام را کرده ام.
راستی ! تا حال شده که تو هم به آن روزها فکر کنی؟
به نام خدای امام رئوف
باز من و باز باب الجواد آقا و باز زمزمه شعر خانم فاطمه نالی زاد ،
باب الجواد راه ورودی به قلب توست
حاجت رواست هر که از این راه میرود
راستش را بخواهید از همان موقع نوشتن آخرین پست ؛ تصمیمم بر این بود هر وقت اومدم مشهد پست بعدی رو ارسال میکنم.منتها به دلیل ضیق وقت این متن بامداد دوشنبه پشت میز کامپیوتر نوشته شده و در مشهد فرصت انتشار را یافته.
سه سال پیش ، مابین فرجه هایِ امتحاناتِ دانشگاه ، فرصتی یافتم و اومدم مشهد . همان سفری که تنها آمده بودم.همان سفری که دعا می کردم سفر بعدی تنها نباشم ولی نشد. همان سفری که .
اما 6 سال قبل روزی خواهرم بهم گفت: دعا کن مشکلم حل بشه نذر کردم 4 نفری خانواده ای بریم کربلا!
زود پریدم وسط حرفاشو گفتم منم نذر کردم مشکلم حل بشه 5 نفری بریم.
اون روز مطمئناً نفهمید منظورم چیه .چیزی هم بهم نگفت ، یکمی بهم خیره شد و رفت .
من سر قولی که به خودم داده بودم ماندم و نرفتم و نرفتیم.
تا اینکه پنج شنبه هفته پیش از طرف دوستان بهم پیشنهاد شد
اومدم خونه و با خانواده موضوع رو در جریان گذاشتم
همه آماده سفر می شدیم که فهمیدیم به خاطر گواهی خدمت بنده از امسال دیگه برام ویزا صادر نمیشه. :(
هر چه به پدر و مادر اصرار کردم که بدون من بروند. قبول نکردند. گفتند بدون تو برایمان دلچسب نیست.
اما فکر میکنم آنها نمیدانند گاهی زندگی طبق پیش بینی هایی که میکنیم پیش نمیرود.
آنها نمیدانند سفری که تا پارسال بدون دغدغه میتوانست شکل بگیرد . امسال به هر دری که کوبیدم و به زور پارتی های کلف و وثیقه های کلان هم حل نشد.
فرصت هارا باید غنیمت شمرد ! مگه نه؟
مثلا در همین تکاپوی آماده شدن سفر کربلا بودم که سید جان بهم پیام داد به مشهد میروم ،میروی؟ قبول کردم .
هرچند برگشتنی باید تنها برگردم و چند ساعتی بیش میهمان حضرت نیستم
اما حتی نصف روز هم برای من دنیایی لذت دارد. شمارا نمیدانم
هر زمانی در دیارم حس غربت میکنم
میروم مشهد دو روزی استراحت میکنم
من همیشه گوشه ی باب الجوادت ساکنم
من به این باب الجوادت دارم عادت میکنم.
من کلاغم جای من صحن و سرایت نیست که
من به کفترهای تو خیلی حسادت میکنم
کربلای من تویی, حج ام تویی, انگار که
کربلا را در خراسانت زیارت میکنم
پ ن : به یاد همه دوستان و دعا گویتان هستم (اگر لایق باشم)
به نام خدا
۲۱شهریور عصر روز پنج شنبه در تلگرام و کانالی ،عنوان مسابقه ای توجه مرا به خود جلب کرد.
قرار بود تک مصرعی به مصرع زیر اظافه کنیم.
《به تو دلبستم و غیر تو کسی نیست مرا》
راستش با خواندنش یادِ کسی که به او دلبسته ام، افتادم.
چون قبل ها هم شعرایی گفته بودم 《البته اگه بهشون شعر گفت》تصمیم گرفتم منم در مسابقه شرکت کنم . دلبسته خود را مقابل خود فرض کرده و مصرع بالا را چندین بار برایش خواندم. تا اینکه موضوع بعدی حرفم مشخص شد و با کمی ویرایش این چنین شد.
《به تو دلبستم و غیر تو کسی نیست مرا
تو هم از خویش برانی، دِگَری کیست مرا؟》
به نام خدا
گاهی قلم قاصر است از وصف اوصاف و حالات انسانی، قرار نبود چیزی بنویسم و چیزی از احوالم نمیگویم و به همین غزل از لسان الغیب اکتفا می کنم
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
پ ن : کمی برایم دعا کنین، کمی نه ؛ زیاد دعایم کنید
درباره این سایت